، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

سه سال و پنج ماه و نه روز گذشت

امروز بعد از حدود یک سال، یکدفعه هوس خوندن خاطراتت به سرم زد؛ اومدم و چندتاشو خوندم، هم ذوق کردم، هم بغض، چقدر زود گذشت، کاش بیشتر از اینا از کودکیت لذت میبردم؛ هنوزم دیر نشده و باید به این فکر کنم که نزدیک به سه سال و نیم از میزبانی ما گذشته، از سالهای باقیمانده این ضیافت لذت ببرم؛ انشالله به همین سرعت بزرگ و بزرگتر خواهی شد و روزی میرسه که میری سر خونه و زندگی خودت... اونوقته که باید به کمر دیدنت عادت کنم، پس الانو باید حسابی از فیض وجودت بهرمند بشم انشالله شکوفه ی گیلاس من بهترین ثمر رو بده و عاقبت به خیر بشه... از نیمه های فروردین مهد حدیث میذارمت، حوالی سیدخندان، از نظر اسم و رسم خیلی خوبه، اما باز هم با ایده آل های من فاصله داره...
27 مرداد 1395

گل پسرم 31 ماه و 6 روزه شدی

پسر گلم گفتنی زیاده، اما خیلی وقتم کمه، بعد از چندین سال فوق لیسانس شرکت کردم و قبول شدم، گرایش هوش مصنوعی، 14 واحد برداشتم، استادم میگفت هر واحد ارشد(مهندسی) معادل 3 واحد کارشناسیه، یعنی به قول اون 42 واحدی هستم، بچه داری، همسرداری، خانه داری، سر کار رفتن و ... دارم سعی میکنم کم نیارم... انشالله خدا کمک کنه این روزهای سخت رو پشت سر بذارم... اومدم چند خط بنویسم و برم... امروز داشتم ظرف میشستم، دیدم بدون اینکه کسی چیزی بگه شروع کردی به مرتب کردن خونه، قبلش کلی اسباب و اثاث ریخته بودی وسط هال، همه رو گذاشتی روی مبلها، بعد هم جارو نپتون رو برداشتی و روی فرشها رو جارو کردی،رد ماژیکهایی که روی دیوارها کشیدی رو کاملاً پاک کردی، مرحله بعد ...
25 مهر 1394

سلام بر حسین

سلام نفس من آمده ام بنویسم،  از طعم شیرین زندگی، با داشتن تو؛ از لطافت گلهای گلدان خانه مان، از پاکی آب، از زلالی شبنم و مهربانی پروانه‌ها؛ اینها همه با داشتن تو و بودنت اینگونه اند... پروردگارا به پاس این نعمتت شکر... بابا از همین روزهای کودکی به تو آموخت وقتی آب مینوشم بگویی سلام برحسین و تو بارها این را بر من هم یادآوری کرده ای...  گوشی تلفن را در دستان کوچکت گرفته بودی و مثلاً با دوست خیالی ات حرف میزدی... شنیدم اورا "برحسین" خطاب میکنی؛ گویی اینگونه به نتیجه رسیده ای که برحسین نام کسی ست و بابا به تو یاد داده به او سلام کنی! اغلب اوقات با من و پدرت هم نماز میشوی و نمازهایت که هر رکعت آن قنوت است...
16 مرداد 1394

پست جدید

دوسال و دو ماه و اندی گذشت... جرات نمیکنم بیام پای لپتاپ، فوراً سر میرسی و میگی پاشو کار دارم، بعدم با اون انگشتهای کوچیکت روی صفحه تاچ کلیک میکنی تا کارهات رو انجام بدی... چند روز پیش یکی از همسایه ها زنگ زد و پرسید توی تراس ذغال داریم، یهو برق از چشام پرید؛ حرفشو قطع کردم و گفتم و محمدحسین ریخته تو حیاط؟! اونم جواب داد که فقط یه نگاه بندازید... منم از بالا که حیاط رو نگاه کردم یه صحنه به یادموندنی دیدم! هر ذغال رو که انداخته بودی چند تیکه شده بود و حسابی پخش زمین شده بودن، فقط چند دقیقه ازت غافل شده بودم با هم جارو رو برداشتیم و رفتیم ذغالها رو جمع کردیم و بعدم سیاهیها رو شستیم، خداییش خودت هم حسابی کمکم کردی... یه وقتهای...
9 خرداد 1394

تولدت مبارک عزیزم(البته با تاخیر 17 روزه)

سلام پسر عزیزم این مدت پیشامدهای زیادی داشتیم که هر کدوم رو میشد تو چند صفحه نوشت، اما به دلیل مشغله زیاد نتونستم بیام و برات ثبت کنم... عید 94 سال تحویل جمکران بودیم، خیلی لحظات خوبی بود، تو کنارم بودی و از فضای مسجد خیلی خوشت میومد، خواب آلود بودی اما حاضر نمیشدی بخوابی، به هر زوری بود خوابوندمت، برای لحظه سال تحویل اعلام کردن بلندگوهای داخل مسجد کار نمیکنن و باید برید توی حیاط، هوا سرد بود/ موبایلها آنتن نمیدادن، من بودم و تو و یه پتو متکای گنده! به اضافه ی کیف خوراکیها و وسایل تو و کفشهامون دلم نیومد اون لحظات رو از دست بدم، آروم با پتو بغلت کردم که ببرمت بیرون، از اونجایی که خواب خیلی سبکی داری، فوراً بیدار شدی، اما تو اون حال نمیشد زمی...
8 فروردين 1394

از عقد دایی هادی تا سفر به کاشان

تو این مدت اخیر اتفاقات جالب و به یادموندنی زیادی داشتیم، مهمتر از همه اینکه دایی هادی ازدواج کرد؛ براشون آرزوی خوشبختی و سعادت داریم. دومین خبر هم سفر من و شما به همراه دوستان زمان دانشجویی من بود، یعنی دوستانی که بعضیهاشون رو از 10-11 سال پیش تا حالا خیلی کم دیده بودمشون و همشون جزو بهترین دوستان من هستن. روزی که قصد حرکت داشتی، خاله مریم صبح زود از مشهد بلیط هواپیما داشت، منم بهش زنگ زدم و خواهش کردم که بیاد خونه ی ما، توی اون چند ساعت اینقدر باهاش دوست شدی که خدا میدونه! گاهی بهش میگی خاله جان و از اون روز مرتب سراغشو میگیری و میگی "خاله مریم چرا دوباره نمیاد خونمون؟" گل پسر من حالا دیگه مردی شده واسه خودش؛ نه شیر میخوره، نه دوست داره ...
1 اسفند 1393

شیرین زبونیهای پسر 21.5 ماهه نازم

بازهم بعد از مدتها دارم مینویسم، با نگاه به عکس ناز و دوست داشتنی تو، حس پرواز بر فراز ابرها به من دست میده، اینکه خدا افتخار مادری تو رو نصیبم کرده، به خودم میبالم و از صمیم قلب خدای مهربون رو شکر گزارم... من و بابااز خدا میخوایم کمک کنه پدر و مادر خوبی برای تو باشیم... عسل نازدونه ی من خیییلی شیرین زبونی، دیگه تقریباً همه چی میگی و خیلی هم دلنشین حرف میزنی، خیلی هم مهربونی و ناقلا! میدونی که کی و با چه حرفهایی دل مارو ببری... مثلاً وقتی میخوای نظر منو جلب کنی میگی عسل مامان، و برای دلبری از بابا "عسل بابا" میشی! وقتی صدات میزنم، یا میگی بله، یا "جانم".... حالا خودت قضاوت کن، حق دارم روزی صدبار قربون صدقه ت برم یا نه؟! ...
7 دی 1393