، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

فردا 13 ماه و نیمه میشی!

گل پسر قند عسل مامان فقط اومدم چند سطر از شیرین کاریهات بنویسم و برم... تا سوار تاکسی میشیم میری سروقت کیف من و دنبال پول میگردی که بدی به راننده، بعدشم منتظر بقیش میشی... دیروز پول پیدا نکردی کارت عابر بانکمو درآوردی گرفتی رو به راننده!!! خدارو شکر خییییییلی دست و دلبازی هرچی میخوری به دیگران هم تعارف میکنی... حتی در اوج تشنگی هم که باشی حتماً آب رو تعارف میکنی! خیلی خوب میتونی با دیگران ارتباط برقرار کنی و خیلی اجتماعی هست؛ یعنی کارهایی انجام میدی که توجه جمع رو به خودت جلب میکنی، حالا یا با دالی بازی، یا دس دسی، یا تعارف چیزهایی که داری! اگر هم جایی کسی به تو حتی یه آبنبات بده تو هم درعوض یه چیزی بهش میدی! مثلاً چند روز پیش ماش...
22 ارديبهشت 1393

جمعه فراموش نشدنی

جمعه هفته پیش 12 اردیبهشت خونه خاله اشرف برای ناهار دعوت بودیم، عصر آقایون رفتن توی حیاط هواخوری، تو هم حسابی تو باغچه مشغول گل بازی و آب بازی بودی، منم گذاشتم حسابی بازی کنی... سر تاپا خیس و گلی بودی؛ اما معلوم بود که خیلی داره بهت خوش میگذره... بعد از مدتی که دیدم حسابی خسته شدی تو رو آوردم تو خونه، لباسهاتو عوض کردم؛ اینقدر خسته بودی که نمیتونستی نیم پله جلوی آشپزخونه رو بیای بالا، به محض اینکه گذاشتمت روی پام خوابت برد، اما متاسفانه به دلیل خواب سبکی که داری هنوز سیرخواب نشده بودی که بیدار شدی... برای اینکه مرحمت کنی و غذاتو بخوری یه دور هم سینک ظرفشوییشونو آب ریختیم و همزمان با غذا خوردن یه عالمه دیگه هم آب بازی کردی... دم غروب...
22 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

سلام گل پسرم... سال نوت خیلی خیلی مبارک باشه و همراه اتفاقات خوب و شیرین! این عید دومین عیدیه که تو رو داریم... سال تحویل اومدیم خونه ی مادرجون و پدرجون، درست 10 دقیقه قبل از سال تحویل رسیدیم، جاده ها خیلی خلوت بودن، مثل اینکهاغلب مردم موندن بودن خونه که سال تحویل خونه خودشون باشن، و روز بعد سفرهاشون رو شروع کنن! اینجا عمه ها، عمو جون و پدر جون و مادر جون تو رو خیلی دوست دارن و همش با تو بازی میکنن... برای عیدی هم حسابی شرمنده کردن(مخصوصاً عمه معصومه که بعید میدونم بتونی محبتهاشو جبران کنی) درست یکسال و سه روزه بودی که رسماً شروع به راه رفتن کردی، اما هنوز چهاردست و پا رفتن رو به راه رفتن ترجیح میدی! بجز بابا، ماما و دد&n...
18 فروردين 1393

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود، از دیروز یهو به ذهنم رسید که مثل فیلمها بابایی رو سورپرایز کنم، بدون اینکه خودش چیزی بفهمه چندتا از خونوادههای جوون فامیل رو که با ما بیشتر رفت و آمد داشتن برای شام دعوت کردم، قبلش هم یه سناریو اساسی طراحی کردم که بابایی دیرتر بیاد خونه ، قبل از اومدنش همه مهمونها خونمون بودن، چراغها رو خاموش کردیم ، به محض ورود بابایی با فشفشه و سوت و کف ازش استقبال شد، از خجالت سرخ شده بود، اصلاً باورش نمیشد من با مشغله نگهداری تو یه همچین کاری کرده باشم... شام خورش آلو، بیف استروگانف، سوپ، ته چین، ژله رولتی و دسر ماست و پرتقال درست کرده بودم، اونم تنهایی واقعاً خدا کمکم کرد و گرنه محال بود بتونم یه نصف روز اونم با وجود وابستگی شدید ...
18 فروردين 1393

یکساله شدنت مبارک

الان درست سیصد و شصت وششمین روزیست که مادر شده ام و یکسال از زمینی شدن فرشته کوچکم میگذرد، چقدر زود، سخت وشیرین گذشت! خدایا هزاران هزار شکر! خداوندا این تحفه آسمانی را پناه خود گیر و نگاهدارش باش؛ باشد که روزی در رکاب ولیعصرت باشد!   عزیز دلم درست یکسال پیش همین موقع ما از بیمارستان رسیده بودیم خونه و به پاس اولین ساعات حضور تو غرق شور و شادی بودیم... جمعه تولد زنبوری تو برگزار شد که در ادامه گزارش تصویری اون رو اینجا میذارم... عمه جون هم با وجود مشغله درسی و کاری فراوان منت گذاشتند و اومدن... عمه جون دوستت داریم یه عالمه!   همون اول کاری زدی چشم کیک زنبوری رو درآوردی!         ...
19 اسفند 1392

11 ماهگی عشق مامان

خیل سریعتر از اونی که فکرشو بکنی گذشت... خدا رو شکر!   امروز 11 ماهه میشی!   هر روز این 11 ماه پر بود از خاطرات شیرین تو رو داشتن!   یواش یواش دارم برنامه ریزی تولد یکسالگیت رو انجام میدم؛ این روزها سرمون حسابی گرم شیرین کاریهای توئه!   ماما، یه وقتایی هم میگی مامان... یعنی نون آخرشم تلفظ میکنی..   بابا، دد، تا از کلماتی هستن که ادا میکنی، تا به تابت میگی... وقتی بابا خونه نیست ازت میپرسم بابا کجاست؟ میگی دد!   چند روز پیش رفتیم سینما، چند دقیقه اول خیلی آروم بودی، اما بعدش همش میخواستی در بری، خیلی ذوق کرده بودی و با صدای بلند جیغ جیغ میکردی! مجبور شدم بیارمت تو لابی؛ اونجا یه خانوم و ...
18 بهمن 1392

عزیز دلم ده ماه از زندگیش رو پشت سر گذاشت

پسر گلم دیروز به سلامتی 10 ماهه شدی... انشالله 110 ساله بشی عسلکم... حالا دیگه خودت میتونی هرقدر که دلت خواست سرپا بایستی؛ همین دیروز تونستی بدون کمک دو قدم هم راه بری ، البته حواست نبود، چون یه کمی ترسو هستی و همینکه حواست بیاد سر جاش، از ترس اینکه نکنه بیفتی، یهو میشینی جون دوست مامان! چند روزیه یاد گرفتی نوک زبون کوچولوت رو از گوشه لبت میاری بیرون! خیلی بامزه میشی، اما من و بابا برای اینکه واست عادت نشه، محل نمیذاریم که ترک کنی! دیگه اینکه عاشق برس هستی و هر جا یه برس گیر بیاری میای می افتی به جون موهای من! از علاقه به کتاب هم که هر چی بگم کم گفتم، دراوج گریه و بیقراری هم که باشی، همینکه میگم بریم کتاب بخونیم، میری یکی از ...
22 دی 1392