سه سال و پنج ماه و نه روز گذشت
امروز بعد از حدود یک سال، یکدفعه هوس خوندن خاطراتت به سرم زد؛ اومدم و چندتاشو خوندم، هم ذوق کردم، هم بغض، چقدر زود گذشت، کاش بیشتر از اینا از کودکیت لذت میبردم؛ هنوزم دیر نشده و باید به این فکر کنم که نزدیک به سه سال و نیم از میزبانی ما گذشته، از سالهای باقیمانده این ضیافت لذت ببرم؛ انشالله به همین سرعت بزرگ و بزرگتر خواهی شد و روزی میرسه که میری سر خونه و زندگی خودت... اونوقته که باید به کمر دیدنت عادت کنم، پس الانو باید حسابی از فیض وجودت بهرمند بشم انشالله شکوفه ی گیلاس من بهترین ثمر رو بده و عاقبت به خیر بشه... از نیمه های فروردین مهد حدیث میذارمت، حوالی سیدخندان، از نظر اسم و رسم خیلی خوبه، اما باز هم با ایده آل های من فاصله داره...
نویسنده :
مامان و بابا
23:11