، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

تولدت مبارک عزیزم(البته با تاخیر 17 روزه)

1394/1/8 0:50
نویسنده : مامان و بابا
413 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر عزیزم این مدت پیشامدهای زیادی داشتیم که هر کدوم رو میشد تو چند صفحه نوشت، اما به دلیل مشغله زیاد نتونستم بیام و برات ثبت کنم... عید 94 سال تحویل جمکران بودیم، خیلی لحظات خوبی بود، تو کنارم بودی و از فضای مسجد خیلی خوشت میومد، خواب آلود بودی اما حاضر نمیشدی بخوابی، به هر زوری بود خوابوندمت، برای لحظه سال تحویل اعلام کردن بلندگوهای داخل مسجد کار نمیکنن و باید برید توی حیاط، هوا سرد بود/ موبایلها آنتن نمیدادن، من بودم و تو و یه پتو متکای گنده! به اضافه ی کیف خوراکیها و وسایل تو و کفشهامون دلم نیومد اون لحظات رو از دست بدم، آروم با پتو بغلت کردم که ببرمت بیرون، از اونجایی که خواب خیلی سبکی داری، فوراً بیدار شدی، اما تو اون حال نمیشد زمین بذارمت که خودت راه بری، راه افتادیم به سمت حیاط، جمعیت خیلی زیادی منتظر خوندن زیارت عاشورا بودن(آخه امسال هفته اول نوروز مصادف شده با ایام فاطمیه) ایستادم کنار یه پنجره که کمی از وسایل رو بذارم توش، نمیذاشتی... میگفتی بغلشون کن تصور کن چه حالی داشتم!
هرچی هم به بابا زنگ میزدم آنتن نمیداد! به هر شکلی بود مراسم تموم شد ؛ فاصله ما تا ماشین خیلی زیاد بود، هیچ چاره ای نداشتم، با اون همه وسیله به راه افتادم سمت ماشین، تقریباً به صد متری ماشین که رسیدیم تونستیم شماره بابایی رو بگیریم که خوب هیچ فایده ای برای من نداشت!

روز بعد رفتیم حرم حضرت معصومه(س) اونجا خیلی به تو خوش گذشت، هم کلی با مهرهای مصلی بازی کردی، هم توی حیاط با آب حوض یه دل سیر آب بازی!

همون روز راه افتادیم به سمت کرمانشاه خونه پدرجون که تو عاشقشی! یه روز که با پدرجون رفتی کوهنوردی! با اینکه مدتیه از اون موقع میگذره اما همیشه برای من با لبخند و لذت تعریف میکنی که چه اتفاقاتی افتاده...

توی ایام عید که جایی میرفتیم چسبیده بودی به پدر جون و به نظر میومد یادت رفته یه پدر و مادری داری ناقلای من! هفته دوم هم شمال رفتیم- ساحل واقعاً زیبای گیسوم! هوا نسبتاً خوب بود اما اغلب بارون میومد، دریا هم طوفانی بود! بیشتر توی ویلا بودیم، اما به خاطر هوا و منظره های خوبش خوش گذشت...

از سفرنامه بگذریم....

شیرین کاریهای زیادی داری که نمیدونم کدوماشو بنویسم!

امروز داشتم سبزی پاک می کردم تو هم اومدی و گفتی میخوام کمکت کنم، یادت دادم که چطوری برگها رو از ساقه جدا کنی، مشغول کمک بودی، بهت گفتم میخوای بری با اسباب بازهات بازی کنی؟ گفتی: " نه! فعلاً دستم بنده، بذار اینارو جابجا کنم، بعد" این عین جملته، الهی فدای تو بشم من( هنوز خیلی از همسن های تو بلد نیستن یه جمله دو کلمه ای هم بگن اما تو ماشالله خیلی خوب حرف میزنی و حتی تحلیل میکنی!)

- موقع سبزی پاک کردن پرسیدی ازش بخورم؟ منم گفتم نه، بذار پاکش کنیم بعد! چند دقیقه بعدش گفتی برم دستمال کاغذی بیارم، بعد امدی با دستمال برگ سبزی رو پاک کردی و گفتی پاکش کردم حالا میخوام بخورمش! هههههه

 

به یه شکل وسواس گونه ای علاقمند به تمیزی هستی! حتی اگه یه ذره آشغال جایی ببینی یا خودت برمیداری میندازی سطل آشغال یا به من میدی، موقع غذا خوردن هم هر چیزی بریزه روی دستت باید فوراً با دستمال پاکش کنیم!

راستی برات یه ماشین شارژی خریدیم، البته به انتخاب خودت! مدت زیادی رو باهاش سرگرم میشی و خیلی دوستش داری

موضوع دیگه در مورد لپتاپه،  قبلا برای کار با اون باید من و بابایی  برنامه‌ریزی میکردیم،  حالا شدیم 3 نفر،  حضرتعالی هم میری روشنش میکنی و میگی کار دارم، یه کم هم یاد گرفتی با صفحه تاچ لپتاپ کار میکنی،  کلیپهای مورد نظرت رو باز میکنی و هر کدوم رو که خواستی می بندی...

دیروز روی میز یه قبض دیدی، برش داشتی و رفتی گوشی تلفن رو آوردی که مثلا تلفنی پرداختش کنی....

 

خدایا این دردونه ی نازنین رو به خودت میسپرم، همیشه نگهدارش باش، حتی اگه روزی به خواست تو من در کنارش نباشم!

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان دو فرشته
12 خرداد 94 8:32
تولدت مبارک عسلی😚😚😚 ممنون عزیزم