، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

خدایا همیشه نگهدار پسرکوچولوی نازم باش!

پسر خوبم چیزی به 21 ماهه شدنت نمونده و همچنان بدغذایی! دلم نمیخواد از این ویژگی منفی چیزی بگم، اما خوب به خاطر همین موضوع گاهی به فکر میفتم که از شیر بگیرمت... اما بازهم با خودم کلنجار میرم که تا 2 -3 ماه دیگه هرطور شده تحمل کنم، چون اصلاً دلم نمیخواد حتی به اندازه یک روز محرومت کنم!  
18 آذر 1393

20 ماهگیت مبارک

سلام عشقم، نفسم، زندگیم     امروز 22 آبان ماهه، و تو 20 ماه و 4 روزه شدی، فرصت سر زدن به وبلاگت خیلی کم پیش میاده، دلم میخواست هر ساعت میومدم و یه چیزی مینوشتم، اما واقعاً نمیشه...       سه روز در هفته رو میریم مدرسه و تو پیش اعظم خانوم میمونی، خداروشکر خیلی بهش دلبسته شدی و مهمتر از اینکه پیشش آرامش داری، روزهای اول موقع جدا شدن از من گریه میکردی، اما حالا چند روزی میشه که مثل یه پسر عاقل از من خداحافظی میکنی و اینطوری من هم اذیت نمیشم...   وقتی میرسیم مدرسه از درآوردن کفش و لباسهای بیرون امتناع میکنی و باید با بازی یا یه روش دیگه راضیت کنیم... یکی از علاقمندیهای ویژه ای ک...
22 آبان 1393

گل پسر 18 ماهه خودم دوستت دارم

اول از همه خطاب به خانمی که تو نظرات خصوصی نوشتن آدم قرار نیست محبت به فرزندشو همه جا جار بزنه بگم که اینجا همه جا نیست، حکم دفترچه خاطرات من و دلنوشته های من برای پسرم رو داره، شما رو ناراحت میکنه میتونی نخونی... ممنون در ضمن اگه صلاح بدونم از این وبلاگ به یه وبلاگ دیگه اسباب کشی میکنیم و ادرس جدید رو فقط به بعضیها میدم...   گل پسرم الان 18 ماهگی رو پشت سرگذاشته، تو این مدت کلی نوشتنی بود که اگه به موقع ثبتشون میکردم مطمئنم که در آینده خیلی جذاب میشدن برات... الان سعی میکنم یه خلاصه ای از این دو ماه اخیر رو بنویسم قند عسلم... برای عید فطر من و تو و بابایی رفتیم خونه ی پدرجون، قبل از رفتن ما پدر جون حض حیاطشون رو رنگ زده بود ک...
2 مهر 1393

شیرین کاریهای پسر شیرینتر از عسلم

الان حدودای  ساعت 3.5 بامداده، ماه رمضونه و سحری رو گذاشتم با حرارت ملایم گرم بشه، از فرصت استفاده کردم و اومدم سراغ وبلاگ خاطرات عسلکم! صبحها که از خواب بیدار میشی خودمو به خواب میزنم، آخه اگه ببینی من خوابم صورتتو میاری نزدیک صورتم و به زبون شیرین خودت با من حرف میزنی و بعدم مثلاً غش غش میزنی زیر خنده، بعدم یه فوت کوچولو به جای بوس... اونوقته که میگیرمت بغل و اونقدر بوست میکنم که خدا میدونه! مدتیه هرچی دستت میرسه میری از لای نرده ها ی تراس میندازی پایین! دیروز بابا که برگشت خونه، دیدم جاروی دسته دار آشپزخونه تو دستشه؛ از تو حیاط آورده بودش، اصلاً نفهمیده بودم کی انداختیش! امروز هم بعد از اینکه آب خوردی لیوانتو بردی که بن...
2 مرداد 1393

گل پسرم در آستانه 16 ماهگی

فدای تو پسر نازم بشم که انشالله تا 1 هفته دیگه 16 ماهه میشی! میخوام از کارهایی بنویسم که این روزها انجام میدی و ما رو هر روز به خودت عاشقتر میکنی! دیروز از خستگی وسط هال دراز کشیدم، دیدم رفتی و با زحمت کوسن مبل رو آوردی دادی به من بزارم زیر سرم! واااااااییی نمیدونی اون لحظه چه حسی داشتم که این همه معرفت و مهربونی رو از تو پسر گلم میدیدم! آخه ما هیچوقت یه همچین کاری رو ازت نخواسته بودیم که از قبل یاد گرفته باشی یا اینکه کوسن مبل رو زیر سرمون نذاشته بودیم! میبینی چه گل پسری دارم من! دوربین رو برای چندمین بار خراب کردی؛ دیگه پرسنل تعمیرگاه دوربین مارو میشناسن و مشتری دائمی شدیم، اخیراً که برای تحویل دوربین رفته بودیم تا من کاراشو انجام...
13 تير 1393

15 ماه و 5 روز گذشت

سلام پسر گلم؛ الان که خوابیدی گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام یه کم از خاطرات این روزها رو ثبت کنم ...   یک ماهی میشه که تقریباً تعطیل شدم و فقط چند بار برای امتحان بچه ها رفتیم مدرسه، از 18 خرداد هم که کلاً برنامه کاریم تموم شد و تمام شبانه روز پیش خودم هستی... آرامشت هم خیلی بیشتر از قبل شده، تازه دارم میفیهمم که کار مادر بیرون از خونه چه ظلمیه در حق بچه ها ! هرچند که هدف اصلی من از کار کردن آینده خودته، اما دلم میخواد هر زمان که برامون مقدور باشه کارمو بذارم کنار ( فقط به خاطر تو...) حالا می رسیم به شیرین کاریهای خودت: یکی از بازیهایی که دوست داری اینه که عقب عقب بیای و خودتو بندازی تو بغل ما! هر دفعه هم فاصلتو نس...
24 خرداد 1393

.....

پنجشنبه من و تو و بابایی با عمه جون رفتیم نمایشگاه کتاب درواقع تنها هدفمون خرید برای شما گل پسر بود... کلی کتاب و cd واست خریدیم؛ امیدوارم به دردت بخورن و بتونی بهترین استفاده رو ازشون ببری... شبش هم رفتیم آبشار تهران و شام رو اونجا خوردیم... حیف که خیلی خسته بودیم و نتونستیم تو رو زیاد بگردونیم؛ من هنوز بابت این مساله عذاب وجدان دارم...   روز شنبه(پریروز) برای اولین بار برات نوبت گرفتیم که ببریمت آرایشگاه کودک... قبل از این همیشه خودم موهاتو مرتب میکردم، اما جدیداً خیلی مقاومت میکنی و به هیچ طریقی نتونستم بازم موهاتو مرتب کنم... ساعت 8.5 نوبت داشتیم... آرایشگاه موکا طبقه چهارم مرکز خرید پارسیان بود، ما تقریباً 45...
22 ارديبهشت 1393