پست جدید
دوسال و دو ماه و اندی گذشت...
جرات نمیکنم بیام پای لپتاپ، فوراً سر میرسی و میگی پاشو کار دارم، بعدم با اون انگشتهای کوچیکت روی صفحه تاچ کلیک میکنی تا کارهات رو انجام بدی...
چند روز پیش یکی از همسایه ها زنگ زد و پرسید توی تراس ذغال داریم، یهو برق از چشام پرید؛ حرفشو قطع کردم و گفتم و محمدحسین ریخته تو حیاط؟!
اونم جواب داد که فقط یه نگاه بندازید... منم از بالا که حیاط رو نگاه کردم یه صحنه به یادموندنی دیدم!
هر ذغال رو که انداخته بودی چند تیکه شده بود و حسابی پخش زمین شده بودن، فقط چند دقیقه ازت غافل شده بودم
با هم جارو رو برداشتیم و رفتیم ذغالها رو جمع کردیم و بعدم سیاهیها رو شستیم، خداییش خودت هم حسابی کمکم کردی...
یه وقتهایی با دوست های خیالیت تلفنی صحبت میکنی آلیل اسم یکیشونه، اسم اونیکی رو یادم نیست
اخیراً با دوست من و خانواده سه نفریشون رفتیم شمال، عاشق عمو علی همسر دوستم هستی و اونجا بیشتر از اینکه بیای پیش من و بابایی، میرفتی بغل عمو علی...
چند باری که عمو علی تورو خوابوند و بعد ما تحویلت گرفتیم! امروز از خواب که بیدار شدی به من گفتی:"دوست داری بریم خونه ی عمو علی صبحونه بخوریم؟"
هر چیزی رو که خودت طالب باشی از من میپرسی دوست داری این کار رو بکنیم؟!
بچه همسفرای شمالمون حدوداً 4 ماهه بود؛ فاطمه کوچولوی ناز و خوشگل... برعکس اغلب بچه های همسنت که حسادت میکنن خیلی خوب با فاطمه کنار میومدی و دوست داشتی همش بغل من باشه...
اینم تصویر تو و بعبعی مورد علاقه ت: