، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

یکساله شدنت مبارک

الان درست سیصد و شصت وششمین روزیست که مادر شده ام و یکسال از زمینی شدن فرشته کوچکم میگذرد، چقدر زود، سخت وشیرین گذشت! خدایا هزاران هزار شکر! خداوندا این تحفه آسمانی را پناه خود گیر و نگاهدارش باش؛ باشد که روزی در رکاب ولیعصرت باشد!   عزیز دلم درست یکسال پیش همین موقع ما از بیمارستان رسیده بودیم خونه و به پاس اولین ساعات حضور تو غرق شور و شادی بودیم... جمعه تولد زنبوری تو برگزار شد که در ادامه گزارش تصویری اون رو اینجا میذارم... عمه جون هم با وجود مشغله درسی و کاری فراوان منت گذاشتند و اومدن... عمه جون دوستت داریم یه عالمه!   همون اول کاری زدی چشم کیک زنبوری رو درآوردی!         ...
19 اسفند 1392

11 ماهگی عشق مامان

خیل سریعتر از اونی که فکرشو بکنی گذشت... خدا رو شکر!   امروز 11 ماهه میشی!   هر روز این 11 ماه پر بود از خاطرات شیرین تو رو داشتن!   یواش یواش دارم برنامه ریزی تولد یکسالگیت رو انجام میدم؛ این روزها سرمون حسابی گرم شیرین کاریهای توئه!   ماما، یه وقتایی هم میگی مامان... یعنی نون آخرشم تلفظ میکنی..   بابا، دد، تا از کلماتی هستن که ادا میکنی، تا به تابت میگی... وقتی بابا خونه نیست ازت میپرسم بابا کجاست؟ میگی دد!   چند روز پیش رفتیم سینما، چند دقیقه اول خیلی آروم بودی، اما بعدش همش میخواستی در بری، خیلی ذوق کرده بودی و با صدای بلند جیغ جیغ میکردی! مجبور شدم بیارمت تو لابی؛ اونجا یه خانوم و ...
18 بهمن 1392

عزیز دلم ده ماه از زندگیش رو پشت سر گذاشت

پسر گلم دیروز به سلامتی 10 ماهه شدی... انشالله 110 ساله بشی عسلکم... حالا دیگه خودت میتونی هرقدر که دلت خواست سرپا بایستی؛ همین دیروز تونستی بدون کمک دو قدم هم راه بری ، البته حواست نبود، چون یه کمی ترسو هستی و همینکه حواست بیاد سر جاش، از ترس اینکه نکنه بیفتی، یهو میشینی جون دوست مامان! چند روزیه یاد گرفتی نوک زبون کوچولوت رو از گوشه لبت میاری بیرون! خیلی بامزه میشی، اما من و بابا برای اینکه واست عادت نشه، محل نمیذاریم که ترک کنی! دیگه اینکه عاشق برس هستی و هر جا یه برس گیر بیاری میای می افتی به جون موهای من! از علاقه به کتاب هم که هر چی بگم کم گفتم، دراوج گریه و بیقراری هم که باشی، همینکه میگم بریم کتاب بخونیم، میری یکی از ...
22 دی 1392

چیزی به ده ماهه شدنت نمونده!

خدا رو هزاران بار شکر میکنم که برگ گلی مثل تو بهم داده... خدا رو شکر میکنم که سلامتی بهت داده و میتونم قد کشیدنتو ببینم...  خدایا شکرت شکرت شکرت! دو هفته ای هست که امتحان بچه ها شروع شده و من توی این مدت یکی دو بار بیشتر سر کار نرفتم و اونم فقط برای مراقبت.... به خاطر همین همش پیش خودمی و میتونم بیشتر بهت برسم؛ تو هم بیشتر از قبل آرامش داری و سر حال تری! خدا کنه زودتر تابستون از راه برسه! یه کم از خرابکاریهای حضرت عالی بگم خالی از عریضه نیست؛ چند روز پیش پدربزرگ علی و آرمین فوت شدن، خدا رحمتشون کنه، ما هم رفتیم خونشون، موقع ناهار تو یه چشم به هم زدن ظرف غذای منو وارونه کردی، کلی خجالت کشیدم.... بعدشم قندون رو به زور کشیدی و ...
15 دی 1392

پسر نه ماه و 6 روزه من

پسرم سلام   این روزها خیلی بیشتر از قبل سرم شلوغه، هر چی پیش میره، میبینم که روزهای قبل وقتم آزادتر بوده؛ هر جا از خونه که دلت بخواد میری و منم باید حتماً کنارت باشه تا یه وقت آسیبی بهت نرسه... مدتیه میتونی دستت رو بگیری به مبل و راه بری، دس دسی رو که میخواستم بهت یاد بدم دستت رو میگرفتم و به هم میزدم، حالا تا میگم دس دسی، دوتا دست منو میگیری و به هم میزنی... ههههههههه به جای اینکه خودت دس دسی کنی! هنوز بدغذایی و منم همچنان غصه دار این مساله؛ این ماه برای چک قد و وزن 9 ماهگی بردمت، قدت 75 بود و مثل همیشه بالای نمودار، اما وزنت اومده نیمه های دهک پایینی، از خوابیدن هم متنفری، اغلب اوقات برای خوابیدن اینقدر مقاومت میکنی که یه بار...
29 آذر 1392

اولین محرم زندگی محمدحسین

امسال اولین محرمیه که تو کنارمونی، پارسال که بیلبوردهای تبلیغاتی شیرخوارگان حسینی رو میدیدم بدجوری دلم هوایی میشد و از همون موقع به دلم افتاد که سال بعدش تو رو ببرم مراسم... مراسم روز جمعه ساعت 8.5 صبح بود؛ شبش زود خوابوندمت که صبح سرحال باشی و اذیت نشی، خداروشکر تو ماشین خیلی سرحال بودی، کلی هم شیر خوردی، اما از در پارکینگ مصلا که رفتیم تو چشمت روز بد نبینه، اون هنر سرفه کردنت رو اجرا کردی و سرتاپای هیکل منو با شیر برگشتی مزین فرمودی؛ چاره ای نبود، تا اونجایی که میشد رو پاک کردم و ردش رو بیخیال شدم، بابایی ما رو پیاده کرد و خودش رفت. اومدیم داخل مصلی، لباس مخصوصی رو که دم ورودی داده بودن تنت کردم، تو از اینکه چیزی روی سر مبارکت قرا...
27 آبان 1392

رویدادهای اخیر

سلام سلام صدتا سلام پسر نازنینم مودممون سوخته و هنوز فرصت نکردیم بریم یکی دیگه بخریم، سرعت dial Up  خیلی پایینه و آپدیت وبلاگتو دچار مشکل کرده... تا حالا چندبار نوشتم، اما همینکه ارسال کردم همه چی پریده... امیدوارم ایندفعه اینطوری نشه... هنوز با بدغذاییت مشکل دارم و کلی موقع غذا دادن اذیت میکنی؛ بعضی روزها هم دهنتو قفل میکنی و حتی حاضر نیستی مزه خوراکیهاتو بچشی... تنها چیزی که دوست داری ماسته! اونم به حدی که موقع خوردنش سر از پا نمیشناسی! دغدغه اصلیم از قطره آهنته؛ حتماً باید به زور بهت بدم، بعدشم اصلاً آب نمیخوری و گریه راه میندازی؛ به زور یه چندقاشق آب میدم بهت اما اونقدر نیست که از سیاه شدن دندونات جلوگیری کنه،...
27 آبان 1392

چندروز دیگه هشت ماهه میشی

گل پسر نازم سلام نمیدونم الان که این وبلاگ رو میخونی چند سالته، اما امیدوارم ناراحت نباشی که چرا دیر به دیر میام سراغ وبلاگ... دوست دارم بیشتر وقتم رو کنار تو باشم و از محبت سیرابت کنم... چند روز دیگه 8 ماهت میشه و از 7.5 ماهگی میتونی با تسلط کامل چهاردست و پا بری، از همون موقع هم یاد گرفتی وسیله های مختلف رو بگیری و بلند بشی؛ هر چی جلوتر میریم نیاز به مراقبت از تو شدیدتر میشه، دیگه اصلاً نمیشه تنها بذارمت، حتی یک دقیقه، مگه اینکه تو روروک یا تاب باشی؛ اینقدر شیطون شدی که میترسم کار دست خودت بدی..  امروز برای دومین بار تو رو بردم توی حیاط روروک سواری، در این زمینه گواهینامه پایه یک داری و خیلی روروکتو دوست داری؛ امروز توی پا...
16 آبان 1392

بدون عنوان

سلام نفس مامان اینقدر دیر اومدم آپدیت کنم که نمیدونم از کجا و از چی شروع کنم! متاسفانه مرخصی 9 ماه برای ما اجرا نشد و من بدون آمادگی قبلی مجبور شدم برم سر کار، تو هم که نه شیشه شیر میگیری، نه غذای کمکی میخوردی؛ مجبورم تو رو با خودم ببرم سر کار و اونجا برات پرستار بگیرم و ساعتهای تفریح بیام پیشت، خیلی سخته، اما باید تحمل کرد... خدارو شکر به سحر جون پرستارت عادت کردی و دوستش داری ناراحتیم از اینه که صبح زود مجبورم بغلت کنم که راه بیفتیم، که تو هم سریع از خواب بیدار میشی روزهای زوج با ماشین میبرمت، تو توی صندلی خودت میشینی و تا مقصد یا آواز میخونی، یا مثلاً با من حرف میزنی و به ندرت میخوابی... جدیداً فیگور چهاردست و پا میگیر...
7 مهر 1392