بدون عنوان
سلام نفس مامان
اینقدر دیر اومدم آپدیت کنم که نمیدونم از کجا و از چی شروع کنم!
متاسفانه مرخصی 9 ماه برای ما اجرا نشد و من بدون آمادگی قبلی مجبور شدم برم سر کار، تو هم که نه شیشه شیر میگیری، نه غذای کمکی میخوردی؛ مجبورم تو رو با خودم ببرم سر کار و اونجا برات پرستار بگیرم و ساعتهای تفریح بیام پیشت، خیلی سخته، اما باید تحمل کرد...
خدارو شکر به سحر جون پرستارت عادت کردی و دوستش داری
ناراحتیم از اینه که صبح زود مجبورم بغلت کنم که راه بیفتیم، که تو هم سریع از خواب بیدار میشی
روزهای زوج با ماشین میبرمت، تو توی صندلی خودت میشینی و تا مقصد یا آواز میخونی، یا مثلاً با من حرف میزنی و به ندرت میخوابی...
جدیداً فیگور چهاردست و پا میگیری و سعی میکنی دو تا پاتو با هم بدی جلو... چند روز پیش یه نمیچه چهاردست و پایی هم رفتی، اما بیشتر لق میزنی!
اواخر شهریور رفتیم شمال و اونجا دندون سومت دراومد، دندون چهارمت هم نوک زده، این روزها به خاطر خارش لثه همش منو شکنجه میدی... انگشتهامو چنان گاز میگیری که جای دندونات شبیه دوخت چرخ خیاطی روی دستم می مونه! موهام رو هم که دسته ای میکنی! از جای ناخنهات هم بهتره چیزی نگم هههههههههه
خدارو شکر خیلی اجتماعی شدی و دلت میخواد با همه ارتباط برقرار کنی؛ مثلاً چند روز پیش تو مطب دکترت نشسته بودیم، 7-8 خانوم و آقای دیگه هم بودن، برای هر کدوم یه جور شیرین کاری میکردی که نظرشون جلب بشه و باهات حرف بزنن، نظر یکی رو که جلب میکردی دیگه محلش نمیدادی و میرفتی سراغ نفر بعدی، برای یکی سرتو کج میکردی و یه لبخند ملیح بهش میزدی، برای یکی دیگه با صدای بلند میخندیدی، سر یکی داد میزدی و خلاصه تو مطب دل همه رو برده بودی!
البته اینم بگم، اگه یکدفعه وارد یه جمع بشیم و بیان سمت تو و بخوان بغلت کنن، میترسی و غریبی می کنی، اما همونم زمان زیادی نمیبره که شروع میکنی به دلبری کردن...