اولین محرم زندگی محمدحسین
امسال اولین محرمیه که تو کنارمونی، پارسال که بیلبوردهای تبلیغاتی شیرخوارگان حسینی رو میدیدم بدجوری دلم هوایی میشد و از همون موقع به دلم افتاد که سال بعدش تو رو ببرم مراسم...
مراسم روز جمعه ساعت 8.5 صبح بود؛ شبش زود خوابوندمت که صبح سرحال باشی و اذیت نشی، خداروشکر تو ماشین خیلی سرحال بودی، کلی هم شیر خوردی، اما از در پارکینگ مصلا که رفتیم تو چشمت روز بد نبینه، اون هنر سرفه کردنت رو اجرا کردی و سرتاپای هیکل منو با شیر برگشتی مزین فرمودی؛ چاره ای نبود، تا اونجایی که میشد رو پاک کردم و ردش رو بیخیال شدم، بابایی ما رو پیاده کرد و خودش رفت.
اومدیم داخل مصلی، لباس مخصوصی رو که دم ورودی داده بودن تنت کردم، تو از اینکه چیزی روی سر مبارکت قرار بگیره متنفری و خیلی سریع روسری و سر بند رو درآوردی... بعداً دوباره فقط روسریشو سرت کردم که بتونم برای یادگاری ازت عکس بگیرم
مراسم خیلی خوب بود، اگه خدا توفیق بده سال دیگه هم دوتایی میریم...
خونه که رسیدیم لباسها رو تنت کردم و چندتا عکس دیگه ازت گرفتم: