11 ماهگی عشق مامان
خیل سریعتر از اونی که فکرشو بکنی گذشت... خدا رو شکر!
امروز 11 ماهه میشی!
هر روز این 11 ماه پر بود از خاطرات شیرین تو رو داشتن!
یواش یواش دارم برنامه ریزی تولد یکسالگیت رو انجام میدم؛ این روزها سرمون حسابی گرم شیرین کاریهای توئه!
ماما، یه وقتایی هم میگی مامان... یعنی نون آخرشم تلفظ میکنی..
بابا، دد، تا از کلماتی هستن که ادا میکنی، تا به تابت میگی... وقتی بابا خونه نیست ازت میپرسم بابا کجاست؟ میگی دد!
چند روز پیش رفتیم سینما، چند دقیقه اول خیلی آروم بودی، اما بعدش همش میخواستی در بری، خیلی ذوق کرده بودی و با صدای بلند جیغ جیغ میکردی! مجبور شدم بیارمت تو لابی؛ اونجا یه خانوم و آقا عاشقت شده بودن، همش بغلشون بودی و براشون دلبری میکردی!
مدام تلاش میکردی که بذارمت زمین چهاردست و پا بری! ول کن قضیه هم نبودی!
خیلی عاقل تر از قبل شدی.. اغلب شبها که چراغها رو خاموش میکنیم، کنارمون مثل یه آدم بزرگ خودت میخوابی! البته نه همیشه!
امروز بعد از ظهر خیلی تلاش کردم بخوابونمت، همش در میرفتی، آخرش خودمو زدم به خواب که تو هم بیای بخوابی، یه کم که با زبون خودت با من حرف زدی و عکس العملی ندیدی، اومدی چندجای صورتمو گاز گرفتی، من هم حسابی خندم گرفته بود، داشتم میخندیدم که یه دستتو تا ته چپوندی تو حلقم، با انگشت اشاره اون یکی دستت هم میکردی تو چشمم!!!!
به این میگن محبت اسرائیلی! هههههههههههههههه
جدیداً خیلی به تابت علاقمند شدی و همش میخوای توش باشی، یه دستت هم میگیری به میله پشت تاب و فیگور آرامش میگیری!
راستی! امروز هم لب به غذا نزدی .....
امیدوارم هرچه زودتر وضعیت غذا خوردنت عادی بشه و اینقدر منو بابت این مساله غصه ندی!
چند روز پیش به توصیه یکی از دوستان یه تیکه چسب پهن چسبوندم به دستت تا سرت گرم بشه و بتونم بهت غذا بدم، بعد از 2-3 بار که تلاش کردی با دستهات از شرش خلاص بشی، چون میدیدی به دست دیگه ت میچسبه، خیلی رفتی سراغ دندون و با دندونهای کوچولوت اونو از خودت دور کردی... الهی مامان قربون پسر باهوش و عاقلش بشه!