، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

یا ابالفضل! واکسن دوماهگی....

امروز صبح ساعت 9 رفتیم مرکز بهداشت برای چک قد و وزن و زدن واکسنهای دوماهگی البته 2 روز زودتر رفتیم که تا آخر هفته درد و تبت تموم بشه قد:60 وزن:6 دور سر: 40.5   در مورد واکسن هم که خدا میدونه من چی کشیدم! خودت که خیلی ترسیده بودی طوری که حسابی رنگت پریده بود... منم بی اختیار اشک تو چشمام جمع شده بود اما جلوی گریه خودم رو میگرفتم... بعد از واکسن اومدیم خونه و تا ساعت 3-4 تو رو بغل گرفتم و پای چپت رو نگه داشتم که تکونش ندی؛ اگه تکون میخورد دردت می اومد و گریه جانسوزتو سر میدادی، هر از گاهی هم کمپرس یخ میذاشتم و هر 4 ساعت 12 قطره استامینوفن میدادم بخوری... شب هم تا صبح کنارت نشسته بودم و مشغول پاشویه و گذاشتن دستمال روی پیشونی م...
17 ارديبهشت 1392

40 روزگی محمد حسین

٤٠ روزگیت مبارک نفسم چهارشنبه٢٠ فروردین ٤٠ روزه شدی، شنیدم نوزاد تا ٤٠ روزگی خیلی از دلدردهاش خوب میشه و از چند هفته قبل شمارش معکوس رو شروع کرده بودم. نمیدونی چقدر خوشحال بودم... حموم چله کردی و طبق رسم و رسوم با کاسه ای که چندتا از سوره های قرآن روش نوشته شده بود سرت آب ریختیم، بعد از حموم تا چند ساعت حسابی خوابیدی... الان بزرگترین آرزوی من اینه که تو دیگه دلدرد نداشته باشی و زجر کشیدنت رو هرگز نبینم... بابابزرگ و مامان بزرگ(هنوز تصمیم نگرفتیم که مامان و بابای منو چی صدا کنی) یه دست لباس خیلی خوشگل هدیه ٤٠ روزگیت برات گرفتن، زندایی فاطمه و دایی مهدی هم یه ست ٣ تیکه خیییلی ناز برات آوردن... دستشون درد نکنه اینقدر عکس گرفتن ازت...
1 ارديبهشت 1392

گل پسرمون یک ماهه شد

عزیز دلم امروز یک ماهه شدی... انشالله 120 ساله بشی دیروز هم تولد 31 ساله شدن بابایی بود، برای دوتاییتون کیک پختم، اما تو که نمیتونستی بخوری، فقط باهاش عکس گرفتی، دوربینمون خراب شده بود، مجبور شدیم با گوشی عکس بگیریم، به خاطرهمین کیفیت عکسها خیلی خوب نشد!     اولین لبخند رو که به روی مامان زدی ٢٧ روزگیت بود، البته پیش از این هم لبخند میزدی، اما یا تو خواب، یا حالت خواب و بیداری که فکر کنم اونجور لبخندها ارادی نیستن! از دیدن لبخندت اونقدر ذوق زده شده بودم که نگو... تا عمر دارم اون لبخندتو از یاد نمیبرم عسلم... فقط حیف که تا حالا نتونستم از لبخندای قشنگت عکس بگیرم   ...
28 فروردين 1392

اولین باری که تو تخت خودت خوابیدی

٢٩ روزت بود که برای اولین با گذاشتمت تو تخت خودت، زل زده بودی به استیکرهای روی کمد و اتاقت، ذوق کرده بودی و همش دست و پاتو تکون میدادی که من دلم میخواست بغلت کنم و حسابی ماچت کنم اینقدر خوردنی شده بودی... اونقدر انرژی مصرف کردی که همونجا خوابت برد و یکی دو ساعت خوابیدی که منم تونستم یه خورده به کارام برسم ...
26 فروردين 1392

ختنه گل پسر

تو رو 32 روزگی بردیم پیش دکترمرندی، دعوامون کرد که چرا تا حالا تورو ختنه نکردیم، ما هم دیروز 4شنبه توی 33 روزگی بردیمت پیش دکتر محمود مقیمی و به روش حلقه ختنه شدی، اونجا اینقدر دست و پا میزدی و شیطونی میکردی که نگو... امروزم خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی بردیمت حموم ... انشالله مبارکت باشه نفسم ...
22 فروردين 1392

بدون عنوان

امروز برای اولین بار دلمو به دریا زدم و تنهایی حمومت دادم، از دفعه های قبل ورجه وورجه ت بیشتر شده بود، نیمه های حموم هم، تشت آبی رو که با زحمت درجه حرارتش رو تنظیم کرده بودم، با جیش مبارک صفا دادی  و مجبور شدم همه رو خالی کنم و دوباره آب بریزم توی تشت، آخه شیر حموم مدام آبش گرم وسرد میشد و مصیبت داشتم با تنظیمش...   عافیت باشه نازنینم (البته این عکس حموم دفعه قبله، وقتی ٢٣ روزه بودی، ایندفعه اجازه ندادی عکس بگیرم) ...
18 فروردين 1392

حمام ده روزه

پسر گلم ببخشید که دیر به دیر برات مینویسم، آخه تمام وقتم مال توئه... تقریباً وقت سرخاروندن برام نمیمونه نفسم... زندایی نسرین بازم شرمنده کردن و ده روزگیت اومدن خونمون تا تو رو حمام بدن، تو حمام ساکت ساکت بودی و معلوم بود که خیلی آب تنی دوست داری، از حموم که اومدی بیرون، شرتو خوردی و تا چند ساعت بی وقفه خوابیدی عروسک قشنگم... چون خواب بودی، دلمون نیومد چراغ اتاق رو روشن کنیم و عکس بگیریم، ترسیدیم از خواب بیدار شی، به خاطر همین از اون شب عکس نداریم.
5 فروردين 1392

هدیه آسمونی ما زمینی شد

سیدمحمدحسین، عزیز دل مامان و بابا روز جمعه ساعت 6:25 دقیقه همزمان با اذان مغرب با وزن 3620 و قد 53 پا به این دنیا گذاشت...  امروز که دارم این پست رومیذارم وارد نهمین روز زندگیت شدی... خلاصه 9 روز اول زندگی سیدمحمدحسن نازم: خبر تولد تو رو بعد از به دنیا اومدنت بابا جون به همه داد، بابابزرگ که برای مراسم چهلم پدربزرگ مامان شهرستان رفته بود، با شنیدن این خبر خودشو رسوند تهران، مجبور شده بود با اتوبوس بیاد، صبح رسید تهران و به ما زنگ زد که آدرس بیمارستان رو بدیم، با هزار تمنا راضیشون کردم که اینهمه راه رو تو زحمت نیفتن و بیان خونه، چون بابا داشت کارای ترخیص رو انجام میداد که بیایم خونه، بابا بزرگ یک ساعت زودتر از ما رسیدن......
27 اسفند 1391