، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

پسر نه ماه و 6 روزه من

1392/9/29 0:21
نویسنده : مامان و بابا
257 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم سلام

 

این روزها خیلی بیشتر از قبل سرم شلوغه، هر چی پیش میره، میبینم که روزهای قبل وقتم آزادتر بوده؛ هر جا از خونه که دلت بخواد میری و منم باید حتماً کنارت باشه تا یه وقت آسیبی بهت نرسه...

مدتیه میتونی دستت رو بگیری به مبل و راه بری، دس دسی رو که میخواستم بهت یاد بدم دستت رو میگرفتم و به هم میزدم، حالا تا میگم دس دسی، دوتا دست منو میگیری و به هم میزنی... ههههههههه به جای اینکه خودت دس دسی کنی!

هنوز بدغذایی و منم همچنان غصه دار این مساله؛ این ماه برای چک قد و وزن 9 ماهگی بردمت، قدت 75 بود و مثل همیشه بالای نمودار، اما وزنت اومده نیمه های دهک پایینی،
از خوابیدن هم متنفری، اغلب اوقات برای خوابیدن اینقدر مقاومت میکنی که یه بار نشسته بودی و داشتی با اسباب بازیت بازی میکردی که یهو خوابت برد، خیلی وقتا هم در حال گریه و تقلا برای نخوابیدن خوابت میبره...

اینم دوتا عکس که وقتی خیییلی خوابت میومد ازت گرفتم!

خیلی فعال شدی و از سر و کولمون میری بالا؛ 2 روز پیش بغل مامان جون بودی، پشت سرشون روی شومینه یه قاب عکس بود، توجهت رو جلب کرد، در یک چشم به هم زدن از شونه ها و گردنشون بالا رفتی که دست بزنی به قاب...

کتاب رو خیلی دوست داری و سعی میکنم هر روز یکی دو بار برات بخونم، تو هم خیلی بامزه کتاب رو ورق میزنی و عکسهاشو نگاه میکنی، قبلاً کتاباتو میخوردی، اما الان خدا رو شکر فقط نگاهشون میکنی و گاهی هم با زبون خودت اونا رو که جلوت میگیری آواز میخوی... امیدوارم در آینده هم به کتاب انس داشته باشی و اهل مطالعه باشی...

خدا روشکر خیلی اجتماعی هستی، خیلی سریع با جمع آشنا میشی، هرچند که دوست داری بغل خودم باشی، اما غریبی هم نمیکنی با جمع... کسی که چادر سرش باشه میری بغلش و سرتو میچسبونی به شونه هاش... اینجور مواقع برای ددر رفتم حتی مامانتو یادت میره! خخخخخخخخخ

دیگه منو خوب میشناسی و وقتی میذارمت پیش بابایی، مدام ماما ماما میکنی... الهی قربونت برم من!

موقع ناهار یا شام میذارمت روی صندلی غذات و یه کم غذای انگشتی میذارم که بتونی خودت با دستهای کوچیکت برداری، تو هم این وضعیت رو دوست داری، البته نه اینکه فکر کنی خوردن رو دوست داری! نه! تکه های غذا رو با دستت برمیداری، ورانداز میکنی و بعد باهاشون بازی میکنی و آخر سر اونا رو میریزی پایین... البته این مراحل معمولاً بیشتر از 10 دقیقه طول نمیکشه و دستتو به سمتم دراز میکنی که بغلت کنم و از تو صندلی درت بیارم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محمدحسین
24 آذر 92 14:16
آفرین به این پسر پرکار و فعال....
سارا
25 آذر 92 1:21
سلااااااااااااااااااااااااااااااام خوبید همگی؟ گل پسرت خوبه؟ یه 2 ماهی بود وقت نکرده بودم وب چک کنم .ماشاالله پسرت بزرگ شده.وای که چقدر این دو تا محمد حسین ها کارهاشون شبیه همه.مخصوصا این سی دی بیبی انیشتین .من بیشتر وقتا اینو براش میذاشتم تا بذاره به کارهام برسم. ببوس پسرتو .باااااااااااااااای ممنون عزیزم دست بوسته تو هم محمدحسین و فاطمه رو ببوس
مامان محمدحسین
29 آذر 92 18:43
دو قدم مانده به رقصیدن برف یک نفس مانده به سرما و به یخ چشم در چشم زمستانی دگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان یک سبد عاطفه دارم همه تقدیم شما یلدات مبارک گلم
مامان معصومه
1 دی 92 12:45
سلام سلام سلام یلداتون مبارک چه عکسای خوشگلی دلم یه دفعه تنگ شددددد
مامان محمدحسین
13 دی 92 12:34