، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

شیرین کاریهای پسر شیرینتر از عسلم

الان حدودای  ساعت 3.5 بامداده، ماه رمضونه و سحری رو گذاشتم با حرارت ملایم گرم بشه، از فرصت استفاده کردم و اومدم سراغ وبلاگ خاطرات عسلکم! صبحها که از خواب بیدار میشی خودمو به خواب میزنم، آخه اگه ببینی من خوابم صورتتو میاری نزدیک صورتم و به زبون شیرین خودت با من حرف میزنی و بعدم مثلاً غش غش میزنی زیر خنده، بعدم یه فوت کوچولو به جای بوس... اونوقته که میگیرمت بغل و اونقدر بوست میکنم که خدا میدونه! مدتیه هرچی دستت میرسه میری از لای نرده ها ی تراس میندازی پایین! دیروز بابا که برگشت خونه، دیدم جاروی دسته دار آشپزخونه تو دستشه؛ از تو حیاط آورده بودش، اصلاً نفهمیده بودم کی انداختیش! امروز هم بعد از اینکه آب خوردی لیوانتو بردی که بن...
2 مرداد 1393

گل پسرم در آستانه 16 ماهگی

فدای تو پسر نازم بشم که انشالله تا 1 هفته دیگه 16 ماهه میشی! میخوام از کارهایی بنویسم که این روزها انجام میدی و ما رو هر روز به خودت عاشقتر میکنی! دیروز از خستگی وسط هال دراز کشیدم، دیدم رفتی و با زحمت کوسن مبل رو آوردی دادی به من بزارم زیر سرم! واااااااییی نمیدونی اون لحظه چه حسی داشتم که این همه معرفت و مهربونی رو از تو پسر گلم میدیدم! آخه ما هیچوقت یه همچین کاری رو ازت نخواسته بودیم که از قبل یاد گرفته باشی یا اینکه کوسن مبل رو زیر سرمون نذاشته بودیم! میبینی چه گل پسری دارم من! دوربین رو برای چندمین بار خراب کردی؛ دیگه پرسنل تعمیرگاه دوربین مارو میشناسن و مشتری دائمی شدیم، اخیراً که برای تحویل دوربین رفته بودیم تا من کاراشو انجام...
13 تير 1393

15 ماه و 5 روز گذشت

سلام پسر گلم؛ الان که خوابیدی گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام یه کم از خاطرات این روزها رو ثبت کنم ...   یک ماهی میشه که تقریباً تعطیل شدم و فقط چند بار برای امتحان بچه ها رفتیم مدرسه، از 18 خرداد هم که کلاً برنامه کاریم تموم شد و تمام شبانه روز پیش خودم هستی... آرامشت هم خیلی بیشتر از قبل شده، تازه دارم میفیهمم که کار مادر بیرون از خونه چه ظلمیه در حق بچه ها ! هرچند که هدف اصلی من از کار کردن آینده خودته، اما دلم میخواد هر زمان که برامون مقدور باشه کارمو بذارم کنار ( فقط به خاطر تو...) حالا می رسیم به شیرین کاریهای خودت: یکی از بازیهایی که دوست داری اینه که عقب عقب بیای و خودتو بندازی تو بغل ما! هر دفعه هم فاصلتو نس...
24 خرداد 1393

.....

پنجشنبه من و تو و بابایی با عمه جون رفتیم نمایشگاه کتاب درواقع تنها هدفمون خرید برای شما گل پسر بود... کلی کتاب و cd واست خریدیم؛ امیدوارم به دردت بخورن و بتونی بهترین استفاده رو ازشون ببری... شبش هم رفتیم آبشار تهران و شام رو اونجا خوردیم... حیف که خیلی خسته بودیم و نتونستیم تو رو زیاد بگردونیم؛ من هنوز بابت این مساله عذاب وجدان دارم...   روز شنبه(پریروز) برای اولین بار برات نوبت گرفتیم که ببریمت آرایشگاه کودک... قبل از این همیشه خودم موهاتو مرتب میکردم، اما جدیداً خیلی مقاومت میکنی و به هیچ طریقی نتونستم بازم موهاتو مرتب کنم... ساعت 8.5 نوبت داشتیم... آرایشگاه موکا طبقه چهارم مرکز خرید پارسیان بود، ما تقریباً 45...
22 ارديبهشت 1393

فردا 13 ماه و نیمه میشی!

گل پسر قند عسل مامان فقط اومدم چند سطر از شیرین کاریهات بنویسم و برم... تا سوار تاکسی میشیم میری سروقت کیف من و دنبال پول میگردی که بدی به راننده، بعدشم منتظر بقیش میشی... دیروز پول پیدا نکردی کارت عابر بانکمو درآوردی گرفتی رو به راننده!!! خدارو شکر خییییییلی دست و دلبازی هرچی میخوری به دیگران هم تعارف میکنی... حتی در اوج تشنگی هم که باشی حتماً آب رو تعارف میکنی! خیلی خوب میتونی با دیگران ارتباط برقرار کنی و خیلی اجتماعی هست؛ یعنی کارهایی انجام میدی که توجه جمع رو به خودت جلب میکنی، حالا یا با دالی بازی، یا دس دسی، یا تعارف چیزهایی که داری! اگر هم جایی کسی به تو حتی یه آبنبات بده تو هم درعوض یه چیزی بهش میدی! مثلاً چند روز پیش ماش...
22 ارديبهشت 1393

جمعه فراموش نشدنی

جمعه هفته پیش 12 اردیبهشت خونه خاله اشرف برای ناهار دعوت بودیم، عصر آقایون رفتن توی حیاط هواخوری، تو هم حسابی تو باغچه مشغول گل بازی و آب بازی بودی، منم گذاشتم حسابی بازی کنی... سر تاپا خیس و گلی بودی؛ اما معلوم بود که خیلی داره بهت خوش میگذره... بعد از مدتی که دیدم حسابی خسته شدی تو رو آوردم تو خونه، لباسهاتو عوض کردم؛ اینقدر خسته بودی که نمیتونستی نیم پله جلوی آشپزخونه رو بیای بالا، به محض اینکه گذاشتمت روی پام خوابت برد، اما متاسفانه به دلیل خواب سبکی که داری هنوز سیرخواب نشده بودی که بیدار شدی... برای اینکه مرحمت کنی و غذاتو بخوری یه دور هم سینک ظرفشوییشونو آب ریختیم و همزمان با غذا خوردن یه عالمه دیگه هم آب بازی کردی... دم غروب...
22 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

سلام گل پسرم... سال نوت خیلی خیلی مبارک باشه و همراه اتفاقات خوب و شیرین! این عید دومین عیدیه که تو رو داریم... سال تحویل اومدیم خونه ی مادرجون و پدرجون، درست 10 دقیقه قبل از سال تحویل رسیدیم، جاده ها خیلی خلوت بودن، مثل اینکهاغلب مردم موندن بودن خونه که سال تحویل خونه خودشون باشن، و روز بعد سفرهاشون رو شروع کنن! اینجا عمه ها، عمو جون و پدر جون و مادر جون تو رو خیلی دوست دارن و همش با تو بازی میکنن... برای عیدی هم حسابی شرمنده کردن(مخصوصاً عمه معصومه که بعید میدونم بتونی محبتهاشو جبران کنی) درست یکسال و سه روزه بودی که رسماً شروع به راه رفتن کردی، اما هنوز چهاردست و پا رفتن رو به راه رفتن ترجیح میدی! بجز بابا، ماما و دد&n...
18 فروردين 1393

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود، از دیروز یهو به ذهنم رسید که مثل فیلمها بابایی رو سورپرایز کنم، بدون اینکه خودش چیزی بفهمه چندتا از خونوادههای جوون فامیل رو که با ما بیشتر رفت و آمد داشتن برای شام دعوت کردم، قبلش هم یه سناریو اساسی طراحی کردم که بابایی دیرتر بیاد خونه ، قبل از اومدنش همه مهمونها خونمون بودن، چراغها رو خاموش کردیم ، به محض ورود بابایی با فشفشه و سوت و کف ازش استقبال شد، از خجالت سرخ شده بود، اصلاً باورش نمیشد من با مشغله نگهداری تو یه همچین کاری کرده باشم... شام خورش آلو، بیف استروگانف، سوپ، ته چین، ژله رولتی و دسر ماست و پرتقال درست کرده بودم، اونم تنهایی واقعاً خدا کمکم کرد و گرنه محال بود بتونم یه نصف روز اونم با وجود وابستگی شدید ...
18 فروردين 1393

یکساله شدنت مبارک

الان درست سیصد و شصت وششمین روزیست که مادر شده ام و یکسال از زمینی شدن فرشته کوچکم میگذرد، چقدر زود، سخت وشیرین گذشت! خدایا هزاران هزار شکر! خداوندا این تحفه آسمانی را پناه خود گیر و نگاهدارش باش؛ باشد که روزی در رکاب ولیعصرت باشد!   عزیز دلم درست یکسال پیش همین موقع ما از بیمارستان رسیده بودیم خونه و به پاس اولین ساعات حضور تو غرق شور و شادی بودیم... جمعه تولد زنبوری تو برگزار شد که در ادامه گزارش تصویری اون رو اینجا میذارم... عمه جون هم با وجود مشغله درسی و کاری فراوان منت گذاشتند و اومدن... عمه جون دوستت داریم یه عالمه!   همون اول کاری زدی چشم کیک زنبوری رو درآوردی!         ...
19 اسفند 1392

11 ماهگی عشق مامان

خیل سریعتر از اونی که فکرشو بکنی گذشت... خدا رو شکر!   امروز 11 ماهه میشی!   هر روز این 11 ماه پر بود از خاطرات شیرین تو رو داشتن!   یواش یواش دارم برنامه ریزی تولد یکسالگیت رو انجام میدم؛ این روزها سرمون حسابی گرم شیرین کاریهای توئه!   ماما، یه وقتایی هم میگی مامان... یعنی نون آخرشم تلفظ میکنی..   بابا، دد، تا از کلماتی هستن که ادا میکنی، تا به تابت میگی... وقتی بابا خونه نیست ازت میپرسم بابا کجاست؟ میگی دد!   چند روز پیش رفتیم سینما، چند دقیقه اول خیلی آروم بودی، اما بعدش همش میخواستی در بری، خیلی ذوق کرده بودی و با صدای بلند جیغ جیغ میکردی! مجبور شدم بیارمت تو لابی؛ اونجا یه خانوم و ...
18 بهمن 1392