شیرین کاریهای پسر شیرینتر از عسلم
الان حدودای ساعت 3.5 بامداده، ماه رمضونه و سحری رو گذاشتم با حرارت ملایم گرم بشه، از فرصت استفاده کردم و اومدم سراغ وبلاگ خاطرات عسلکم!
صبحها که از خواب بیدار میشی خودمو به خواب میزنم، آخه اگه ببینی من خوابم صورتتو میاری نزدیک صورتم و به زبون شیرین خودت با من حرف میزنی و بعدم مثلاً غش غش میزنی زیر خنده، بعدم یه فوت کوچولو به جای بوس... اونوقته که میگیرمت بغل و اونقدر بوست میکنم که خدا میدونه!
مدتیه هرچی دستت میرسه میری از لای نرده ها ی تراس میندازی پایین!
دیروز بابا که برگشت خونه، دیدم جاروی دسته دار آشپزخونه تو دستشه؛ از تو حیاط آورده بودش، اصلاً نفهمیده بودم کی انداختیش! امروز هم بعد از اینکه آب خوردی لیوانتو بردی که بندازی!
ترسم از اینه که یه وقت چیزی رو روی سر همسایه ها بندازی شیطونک من!
بعد از اینکه آب خوردی بقیشو میریزی روی فرش!
کلمه چیه رو یاد گرفتی و مدام به هرچیزی اشاره میکنی و میپرسی "چیه؟"
در طول روز بارها تلفن رو میاری و میدی به من و میگی "عمه"! امروز داشتیم با هم عکسهای روی سیستم رو میدیدیم که با دیدن عکس عمه کلی ذوق کردی و همش تکرار میکردی "عمه...عمه..."
وقتی میگم خودتو لوس کن، یه جور خیلی بامزه ای چشاتو میبندی و لبخند میزنی!
روزی چندبار سجاده رو باز میکنی و مثلاً نماز میخونی! چادر نماز من رو هم میاری بهم میدی که منم بخونم!
اینم یه عکس از پسر خلاق من که از هندونه به عنوان صندلی استفاده میکنه!
عین آدم بزرگها میری روی صندلی یا مبل میشینی!