، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

جمعه فراموش نشدنی

1393/2/22 14:12
نویسنده : مامان و بابا
670 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه هفته پیش 12 اردیبهشت خونه خاله اشرف برای ناهار دعوت بودیم، عصر آقایون رفتن توی حیاط هواخوری، تو هم حسابی تو باغچه مشغول گل بازی و آب بازی بودی، منم گذاشتم حسابی بازی کنی... سر تاپا خیس و گلی بودی؛ اما معلوم بود که خیلی داره بهت خوش میگذره...

بعد از مدتی که دیدم حسابی خسته شدی تو رو آوردم تو خونه، لباسهاتو عوض کردم؛ اینقدر خسته بودی که نمیتونستی نیم پله جلوی آشپزخونه رو بیای بالا، به محض اینکه گذاشتمت روی پام خوابت برد، اما متاسفانه به دلیل خواب سبکی که داری هنوز سیرخواب نشده بودی که بیدار شدی...

برای اینکه مرحمت کنی و غذاتو بخوری یه دور هم سینک ظرفشوییشونو آب ریختیم و همزمان با غذا خوردن یه عالمه دیگه هم آب بازی کردی...

دم غروب بود که داشتیم حاضر میشدیم برگردیم خونه، تو هم توی پذیرایی پیش بابایی بودی، البته همش در حال راهپیمایی از این اتاق به اون اتاق و پذیرایی و ... بودی، که دیدم یکدفعه بابایی تورو بغل کرده و میگه بیا بریم بیمارستان؛ با دیدن خونی که توی صورتت راه افتاده بود جیغ بلندی کشیدم و فقط گریه میکردم... آخه عزیزم من که تحمل نداشتم یه خار به دستت بره، چطور باید پارگی پشت پلکت رو می دیدم!

سرت خورده بود روی میز عسلی شیشه ای، خدا رو شکر که توی چشمت نخورده بود، بلافاصله من و بابایی و عمو علی تو رو بردیم درمونگاه نزدیک خونشون(مرکز جراحی تخصصی گلبرگ) و سه تابخیه زدن...

پرستار نذاشت من بیام تو و فقط صدای ماما گفتنت رو میشنیدم و های های گریه میکردم.... خیلی به من سخت گذشت؛ الهی که هیچ پدر و مادری شاهد ناراحتی بچشون نباشن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان معصومه
23 اردیبهشت 93 21:29
الهی من فدات شم خاله ناز من خیلی ناراحت شدم