، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

15 ماه و 5 روز گذشت

1393/3/24 1:14
نویسنده : مامان و بابا
270 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم؛ الان که خوابیدی گفتم از فرصت استفاده کنم و بیام یه کم از خاطرات این روزها رو ثبت کنم...

 

یک ماهی میشه که تقریباً تعطیل شدم و فقط چند بار برای امتحان بچه ها رفتیم مدرسه، از 18 خرداد هم که کلاً برنامه کاریم تموم شد و تمام شبانه روز پیش خودم هستی... آرامشت هم خیلی بیشتر از قبل شده، تازه دارم میفیهمم که کار مادر بیرون از خونه چه ظلمیه در حق بچه ها!

هرچند که هدف اصلی من از کار کردن آینده خودته، اما دلم میخواد هر زمان که برامون مقدور باشه کارمو بذارم کنار ( فقط به خاطر تو...)

حالا می رسیم به شیرین کاریهای خودت:

  • یکی از بازیهایی که دوست داری اینه که عقب عقب بیای و خودتو بندازی تو بغل ما! هر دفعه هم فاصلتو نسبت به دفعه قبل بیشتر میکنی و با گوشه چشم اطرافتو میپایی که یه وقت به مانع برخورد نکنی!
  • چند روز پیش سی دی خاله ستاره رو برات گذاشته بودم که در مورد روز مادر بود، تو شعرهاش میگفت که "مادر خیلی دوستت دارم... وقتی سرمو رو شونت میذارم فکر میکنم موجم و هستی ساحل من..." یه نگاه سرشار از محبت به من کردی و فوراً اومدی بغلم و سرتو گذاشتی رو شونم؛ اون لحظه برعکس من حس کردم که موجمو تو ساحل آرامش منی پسر مهربون و عاقل و با احساس من!
  • یه بازی دیگه که البته از وقتی که هنوز راه نمیرفتی و کشف خودته اینه که میای پشت ما قایم میشی و خودت میگی کوش؟!  حالا ما باید این ور و اون ور و نگاه کنیم تا تو رو پیدا کنیم، یه دفعه خودت میخندی و با صدای بلند میگی ایناها!
    حالا یه چند روزیه که اسباب بازی، دست یا پای خودت، یا هر چیز دیگه ای رو قایم میکنی زیر یه پارچه یا یه همچین چیزی و با لحن تعجب آمیزی میپرسی کوش؟ و بعد از همراهی ما و مثلاً گشتن دنبال اوم یه دفعه بیرونش میاری و میگی ایناها!
  • خیلی راحت میری روی صندلی و بعد روی میز ناهارخوری... از طریق مبل هم میری روی کابینت و سراغ سینک ظرفشویی!
  • دیروز یه کم عرق نعنا بهت دادم خوردی، بعد از خوردن عرق نعنا دهن آدم یه حالت خنکی پیدا میکنه مخصوصاً اگه با دهن باز نفس بکشی... خیلی سریع اینو کشف کردی و تا 5-6 دقیقه همش نفس عمیق میکشیدی...هااااااااا...هاااااااااا وای که من مرده بودم از خنده!
  • شیشه ادکلنم رو دادم که بو کنی... از بوش خیییلی خوشت اومده بود، تا نیم ساعت اونو محکم دستت گرفته بودی... گاهی بو میکردی و میگفتی به به! حیف که دوربین خراب بود و نتونستم فیلم بگیرم! ( دوربین رو هم چند روز پیش که شمال رفته بودیم خودت خراب کردی؛ اونم با شنهای ساحل!)
  • رنگها قرمز و زرد و آبی رو میشناسی، رنگ سبز و آبی رو هم با هم اشتباه میگیری.
  • تا میگم پوشکتو عوض کنم میری سر کمدت و درشو باز میکنی و پوشک جدید میاری، بعدشم میای دم در دستشویی و با اشاره و زبون مغولی میگی که درو باز کنم و لامپ رو روشن...
  • حوله حموم رو هر جا ببینی بر میداری و میگی "حما"...
  • چند تا کلمه جدید هم یاد گرفتی، به اعظم میگی "عاما"، اسب رو " اّب"، هواپیما "هاپا"، حمام "حما".

2 هفته پیش با خانواده پسر عمه بابا رفتیم شهرستانک که امیدوارم به تو خوش گذشته باشه... اونجا پر بود از رودخونه و آب و گل و گیاه؛ اما آبش خیلی سرد بود، اولش که دست و پا می زدی برای آب، اما بعدش که گذاشتیمت توی آب بعد از چند ثانیه جیغت دراومد، اینقدر سرد بود که نمیتونستی تحمل کنی، بعدش گذاشتمیت روی یه سنگ، با حسرت به آب نگاه میکردی و با سنگ های دور وبرت بازی میکردی!

1 هفته پیش هم عازم شمال شدیم، فقط روز اول باد و طوفان می اومد، اما روزهای بعد خدارو شکر هوا خیلی خوب بود و یه مقدار شن بازی و آب بازی کردی... البته آب بازیت در این حد بود که میرفتی کنار آب و موج که می اومد برمیگشتی عقب و این روال رو مدام تکرار میکردی، آب هم که از زانوت بالا میزد میترسیدی و جیغ میزدی...

و در پایان: پسر نازم من و بابایی عاااااااااااااااااااشقتیم!

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)