، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

گل پسر 18 ماهه خودم دوستت دارم

1393/7/2 21:06
نویسنده : مامان و بابا
607 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه خطاب به خانمی که تو نظرات خصوصی نوشتن آدم قرار نیست محبت به فرزندشو همه جا جار بزنه بگم که اینجا همه جا نیست، حکم دفترچه خاطرات من و دلنوشته های من برای پسرم رو داره، شما رو ناراحت میکنه میتونی نخونی... ممنون

در ضمن اگه صلاح بدونم از این وبلاگ به یه وبلاگ دیگه اسباب کشی میکنیم و ادرس جدید رو فقط به بعضیها میدم... خندونک

 

گل پسرم الان 18 ماهگی رو پشت سرگذاشته، تو این مدت کلی نوشتنی بود که اگه به موقع ثبتشون میکردم مطمئنم که در آینده خیلی جذاب میشدن برات... الان سعی میکنم یه خلاصه ای از این دو ماه اخیر رو بنویسم قند عسلم...

برای عید فطر من و تو و بابایی رفتیم خونه ی پدرجون، قبل از رفتن ما پدر جون حض حیاطشون رو رنگ زده بود که روزهایی که اونجا هستیم توی حوض رو پر آب کنه که مرغابی مامان حسابی آب بازی کنه؛ یه وقتهایی به زور و با گریه میومدی تو خونه، دست خودت بود شبها هم همونجا میخوابیدی...

عمه معصومه و پدر جون و مادرجون هم زحمت کشیده بودن و چندتا اسباب بازی خیلی خوشگل واست گرفته بودن... بوس

معلومه این روزها خیلی دلت برای عمه معصومه تنگ شده، یه توپ کوچولو که چند ماه پیش برات گرفته بود رو میاری و بارها اسم عمه رو تکرار میکنیفرشته

هر وقت تلفنی با پدر جون حرف میزنی احوال عمو علی(عیی) و عمه رو با بردن اسمشون میپرسی؛ با بابای من هم که حرف میزنی میگی دایی! این یعنی پسرک ناز مامان ارتباطات رو خوب درک کرده...تشویق البته از 2-3 ماه پیش از این...

هنوز درگیر غذا نخوردنتنم؛ خیلیها میگن به زور بهش نده؛ اما معمولاً سعی میکنم با یه چیزی سرگرمت کنم و غذاتو بدم، امروز یه شیوه جدید به کار بردم، آهنگ میزاشتم و تو رو بغل میکردم و با ریتم آهنگ بپر بپر میکردیم، یه کم که میگذشت میگفتم انژیمون تموم شد، دهنتو وا کن انرژی بگیریم، دهن کوچولوتو باز میکردی و من قاشق رو دهنت میزاشتم، از این نظر خوب بود که هم بازی میکردی هم غذاتو میخوردی؛ صبحانه و ناهار رو اینطوری خوردی و به خاطر همین هم سرحال بودی؛ بعد از صبحانه دوتایی رفتیم خرید، اینقدر سر حال بودی که ماشالله حدود 1 ساعت خودت پیاده اومدی، تو مسیر برگها درختا، گل و گیاه، مورچه و هر چیز دیگه ای که ممکن بود برات جذاب باشه رو نگاه میکردیم و لذت میبردی! راضی

دیروز ارده شیره دست کردم، گذاشتم روبروم و اگشت میزدم کم کم میخوردم و ملچ ملوچ و به به میگفتم که تو هم به خوردنش ترغیب بشی، بعدش تو هم میزدی و مثل شامپو میمالیدی به موهات... آخه مخلوط  ارده و شیره همرنگ شامپوی من شده بود!قه قهه

یکی از خریدهامون نشاسته ذرت بود، باهاش واست رنگ انگشتی درست کردم و بعد از خواب بعد از ظهرت کلی باهاشون مشغول شدیمحبت

چند روز پیش هم برات خمیر بازی خونگی درست کردم، هر از گاهی میارمشون و دوتایی باهاشون بازی میکنیم؛ من یه گردس بزرگ درست میکنم و چند تا کوچیک، بعد میدم به تو و میگم مثلاً اینا چشمن، بچسبونشون و تو خیلی با مزه و با فاصله نا متقارن میچسبونیشون روی دایره بزرگتر، و نهایتاً دایره ها و به قول خودت پوپ ها رو به بالا پرتاب میکنی یا اینکه فشارشون میدی که از ریخت و قیافه بیفتن!قه قهه منم این وسط باید دوباره اونا رو شکل بدم و این داستان ادامه دارد....خنده

یه روز خودمو به خواب زدم که تو هم بیای بخوابی، همش به موهام دست میزدی، فکر میکردم داری نازم میکنی، یه دفعه متوجه شدم یه قوطی وازلین رو به موهام مالیدی و موهام چرب چرب شد بودن!تعجب

چند وقت پیش ها اگه میخواستی روی صندلی بشینی، میومدی پشت به صندلی می ایستادی بعد سرتو میاوردی پایین و از بین پاهات صندلی رو نگاه میکردی، بعد از تنظیم زاویه درست اقدام به نشستن می فرمودی!

عاشق عینک و کلاه هستی و موقع بیرون روفتن از خونه کواه و عینه رو میخوای و بدون اونا راغب به بیرون رفتن نیستی!

راستی ماشالله دامنه لغاتت خیلی خوبه و تقریباً همه چی میگی البته با ادبیات خودت؛ جمله به ندرت و درحد جمله دو کلمه ای...

چندتا کلمه انگلیسی هم بلدی سیب: اپو   موز : نانا    یک: وان

و یه کم دست پا و سر و گوش شکسته الفبای انگلیسی، امروز داشتی یه سیب رو وارسی میکردی که با دیدن ته سیب و کلی ذوقیدن میگفتی ماااف، ماااف، ماااف (ناف)خنده  فکر کنم به خاطر اینکه قبلش فکر میکردی فقط آدمها ناف دارن!هیپنوتیزم

بعضی روزها به دلیل عشق توصیف ناپذیری که نسبت به آب داری همش میری دستتو به یه چیز کثیف میمالی و میای همش میگی دس..دس..دس که من دستهای کوچولوتو بشورم و به این ترتیب فرصتی هر چند کوتاه برای آب بازی پیدا کنی!دلخور

تو خونه هرچیزی که متعلق به بابا باشه از قبیل ساعت انگشتر، عینک و ... هر جا باشه میری و میدی به بابا، خواب باشه بیدارش میکنی، سرویس بهداشتی باشه هم منتظر میمونی بیاد بیرون و بهش بدی

اینم عکس گل پسری که آماده بیرون رفتنه و منتظر بابابییش که عینکشو بده بهش!

به نظر شما دیگه این عینک برای بابایی عینک میشه؟!

 

بعضی کلمات رو خییییلی شیرین ادا میکنی، مثل منون، بعضی وقتها که کاری واست میکنیم میگی منون، یه وقتایی هم بعد از اینکه خودت کاری برامون انجام دادی این کلمه رو زبون میاری قند عسلم!

استاد اسم گذاشتن برای من و بابایی هستی، جالبه که سعی هم میکنی این اسامی هم وزن باشن!

ماما - بابا ، مانه - بابه ، مانی- بابی ، مایی- بایی ، مامانه - بابانه، بابایی-مامانی و ...

اخیراً مامانه به فتحه رو خیلی میگی به من و من عاشق صدا کردنتم...

 

 

نیمه های شهریور یه عروسی دعوت بودیم، تو در طول 24 ساعت قبلش کمتر از 7 ساعت خوابیده بودی، غذا هم که نمیخوردی، به همین دلیل به شدت بداخلاق شده بودی، حتی یه لحظه هم حاضر نمیشدی پیش کسی غیر از خودم باشی و یه لحظه که زمین میذاشتمت کلی گریه میکردیگریه خیلیها میگفتن بغلیش کردی، اما نمیدونم چرا به این توجه نمیکردن که بچه ای به سن تو باید خواب و خوراکش به اندازه باشه، آدم بزرگاشم هیچی نخورن و کم بخوابن با خودشونم قهر میشن، وای به حال تو کوچولوی ناز خودم، اون شب به من خیلی سخت گذشت و همش به خاطر دیدن ناراحتی تو بود...بوس بعد از این تمام سعیم رو میکنم که اینطور شرایط سختی برات پیش نیاد قند عسلم... عاشقتممحبت

 

خودت به راحتی میتونی سی دی بذاری، به سی دی های ما با نی نی میگی ما نی نی، و هر وقت دلت بخواد برای خودت روشن میکنی، یه مدت قایمشون کرده بودم، جیغ میزدی و میگفتی سی دی، سی دی.... 

خدا کنه از سرت بیفتد چون اصلا دلم نمیخواد به تلویزیون دیدن عادت کنی.یول

پسندها (2)

نظرات (1)

فاطمه نفیسی
5 آبان 93 22:16
خدا حفظ کنه تورو برای مامان بابا و مامان باباتو برای تو.بوس