، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

عادتهای جدید

1392/3/8 21:39
نویسنده : مامان و بابا
265 بازدید
اشتراک گذاری

امروز میخوام از شیرین کاریهات بنویسم عزیز نازنینم! (امروز 2ماه و 22 روزه هستی)

جدیداً یادگرفتی سرمون داد میزنی... اگه کنارت باشیم و محلت ندیم یا حواسمون جای دیگه باشه، یه داد کوچولو میزنی و منتظر عکس العمل ما میمونی، اگه جواب نگیری دوباره تکرار میکنی...منتظر

سعی میکنم هر روز برات کتاب بخونم، با نگاه به عکسهای کتاب کلی ذوق می کنی و دست وپا میزنی، تا چند روز پیش فقط 5-6 دقیقه به عکسها دقت میکردی و زود خسته می شدی، اما الان معمولاً من خسته میشم و کتاب رو برمی دارم... خوندن کتاب که تموم شد، همچنان عکسهاشو جلو چشمهای قشنگت نگه می دارم، اونوقت نوبت تو میشه و با عکسهاش حرف میزنی یا به عبارتی خودت کتاب رو میخونی...ماچماچ

روضه یا موسیقی غمگین میشنوی همچین بغض میکنی بیا و ببین!ناراحت

موسیقی باران عشق رو خیلی دوست داری و باهاش آرامش می گیریبغل

کنارت که هستیم به زبون خودت باهامون حرف میزنی، البته لحن حرف زدنت بیشترشبیه درد دله!!!قهقهه

چیزی رو که دستت میدیم، میتونی نگه داری، اما معمولاً بی معطلی میذاریش توی دهنت، اینم عکس تو در حال عروسک خوری:

 

مدام هم صدای ملچ ملوچ دست خوردنت خونه رو بر میداره، یه وقتهایی که انگشت شستتو تاتو حلقت میبری و عق میزنی، امابازم دست بردار نیستی! یه بار بده مامان هم بخوره ببینم دستت چه مزه ای میده! نگران

قربونت برم من که هر روز شیرین تر میشی عسلم!قلبقلبقلب

 اینم گوشه ای از جذبه گل پسری:

مگه بهت نمیگم دست از سرم بردار؟؟؟!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان معصومه
8 خرداد 92 16:18
خوب ما مینویسیم اما شما میخونی؟؟؟

عزیزم دلم براش یه ذره شده...




سلام مرسی(marsi) جون
ممنون عزیزم، ما هم دلمون برای شما یه ذره شده

من هم همش میخونم وبلاگ معصومه خوشگله رو...

ببخشید اگه نظرمو ننوشتم، یه کم تنبلم خوب!


مامان معصومه
10 خرداد 92 1:01
عزیزم منظورم به این جمله ای که تو برای نظراتت نوشتی بود...
(خوب !نظرتو بنویس دیگه ) منم نوشتم ما مینویسیم اما تو میخونی آخه تایید نمیکردی فکر کردم نمیخونی...
به هر حال شوخی بودههههههههههههههههه
محمد حسینم چه ناز شده ماشالا... گردالی


مامان معصومه جون خیلی وقتها فقط میرسیدم پست جدیدبذارم، اونم عجله ای!
البته الان خدارو شکر بهتر شده اوضاع، هم محمدحسین خوش قلق تر شده، هم خودم راه افتادم...
معصومه ی نانازی رو از طرف من ببوس...