هدیه آسمونی ما زمینی شد
سیدمحمدحسین، عزیز دل مامان و بابا روز جمعه ساعت 6:25 دقیقه همزمان با اذان مغرب با وزن 3620 و قد 53 پا به این دنیا گذاشت...
امروز که دارم این پست رومیذارم وارد نهمین روز زندگیت شدی...
خلاصه 9 روز اول زندگی سیدمحمدحسن نازم:
خبر تولد تو رو بعد از به دنیا اومدنت بابا جون به همه داد، بابابزرگ که برای مراسم چهلم پدربزرگ مامان شهرستان رفته بود، با شنیدن این خبر خودشو رسوند تهران، مجبور شده بود با اتوبوس بیاد، صبح رسید تهران و به ما زنگ زد که آدرس بیمارستان رو بدیم، با هزار تمنا راضیشون کردم که اینهمه راه رو تو زحمت نیفتن و بیان خونه، چون بابا داشت کارای ترخیص رو انجام میداد که بیایم خونه، بابا بزرگ یک ساعت زودتر از ما رسیدن... اینقدر که شوق دیدنت رو داشتن...
ناهار هم مهمون بابابزرگ بودیم
زندایی نسرین اومدن پیش ما موندن تا به من و تو سخت نگذره... شب دوم نفخ داشتی وگریه میکردی، با گریه های تو منم به پهنای صورت اشک میریختم، تحمل دیدن گریه هاتو نداشتم، خداروشکر با راهنماییهای زندایی نفخت خوب شد و شبهای بعد راحت تر میخوابیدی...
یه کوچولو زردی گرفتی، تو رو بردیم پیش دکتر ابراهیمی، حجامت کرد و خداروشکر زردیت کنترل شد، من فقط نذر و نیاز میکردم که زردیت زیاد نشه، اگه زیاد میشد بستریت میکردن و من تحمل یه لحظه جدا شدن از تو رو نداشتم
روز ششم هم نافت افتاد
وقتی میخوابی دستات و خیلی بامزه میزاری، عین یه پیشی کوچولو
اینم عکس 8 روزگی که تو ماشین بغل مامان بودی و حسابی گرمت شده بود: